قالب وبلاگ

عشقم تویی
به جمع عاشقان خوش آمدید

دیروز شیطان را دیدم

در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت

مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند

توی بساطش همه چیز بود:

غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ...

هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد

بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند

و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را

بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند

و بعضی آزادگیشان را

شیطان می‌خندید...!

 

داستانی از دوست عزیزمان دختر چادری





من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر.
من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از دور، در خشم، در مهربانی،
در دلتنگی، در خستگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها بشناسد.
من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت گل مریم و تمام سخاوت های
عاشقانه این دل معصوم دریایی را بداند؛ و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای
کوچک، برایش یک خاطره باشد.
او باید از نگاه سبز تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی است؛ یا آن
دلی که من برایش می میرم، سرد و بارانی است.

ای.... ،ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را به کسی هدیه می دهم که قلبش بعد
از هزار بار دیدن تو، باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد.




دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود
تو در کنار من بشینی؟...... محال بود
هر چه نگاه عاشق من بی نصیب بود
چشمان مهربان تو پاک و زلال بود
پاییز بود و کوچه ای و تک مسافری
با تو چقدر کوچه ی ما بی مثال بود
نشنید لحن عاشق من را نگاه تو
پرواز چشم های تو محتاج بال بود
سیب درخت بی ثمر آرزوی من
یک عمر مانده بود ولی کال کال بود
گفتم کمی بمان به خدا دوست دارمت
گفتی مجال نیست ولیکن مجال بود
یک عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود
سهم من از عبور تو رنج و ملال بود
چیزی شبیه جام بلور دلی غریب
حالا شکست وای صدای وصال بود
شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد
اما نه با خیال تو بودم حلال بود





ای به یاد ماندنی ترین ....

به یادماندنی ترین خاطره زندگی من ....

از پشت پنجره دفتر خاطراتم که مینگرم

تو را در سر سبز ترین باغچه حیاط خلوت خانه زندگیم میبینم

تو را آنجا ماندگار کردم ....

فراموشم مکن .....

میدانم نبودی و نخواهی بود ....

ولی هستی .... نه اینجا که ....

در وجودم که سرشار از توست !!!

تو را خاطره کردم .....

هر روز به مرورت میروم .....

مرور خاطره .....

فراموشم نکن .....

فراموشت نخواهم کرد !!!
روزای غم کجایی تو ... تو خوشیا کنارمی

پشت دستمو داغ میکنم ... تو دیگه عشق اخری

قلبمو ببین که پاره پاره است ... نتیجه ی عشق دوباره است

جدایی از توخیلی سخته ... برای تو خیلی سادست

حیف از این اشکای پاکم ... که ابرومو میبره

من اشکامو پاک میکنم ... این گریه های اخره

عاشق شدن یه اشتباهه ... واسه دلی که زود باوره

دوره عاشقی خط می کشم ... این اشتباه آخره

یه جوری آتیشم زدی ... با هیچی خاموش نمیشم

توام خودتو خسته نکن ... من دیگه عاشق نمیشم

هر کاری که کردی با من ... خدا میاره یه روز سرت

نیاز به نفرین من که نیست ... دعای من پشت سرت

سوختمو خاکسترمو ... دیگه داره باد می بره

من دیگه عاشق نمیشم ... این سوختنای آخره

 





 

میشه از فاصله ها خالی بود

 

میشه آخر هر لبخند

 

نقطه ای كاشت به  عنوان نشانی

 

میشه از راز سفر قصه ای ساخت

 

و هنگام سحر سایه را مهمان شد

 

میشه این فاصله ها خط بخورند

 

میشه این خط خطی ها محو شوند

 

میشه این خاطره ها

 

 كه از حس دل انگیز درخت سرشارند

 

قلب بی ساز و پر از آه مرا لمس كنند

 

میشه از پنجره ی یك ایمان

 

شب را به حیاتی سرگردان تبعید كرد

 

و دگر خسته نبود از باران ...

 

میشه از قامت بی باك زمین بالا رفت

 

اولین برگ پراحساس افق را

 

روی سیاره ی بی نام محبت ها چید

 

میشه از دریا رد شد ودگر غرق نشد

 

پیچكی شد كه از عشق خدا می روید

 

و از جام زمان می نوشد

 

میشه در بستر یك اندیشه نو خوابی شد

 

ودگر خواب نبود

 

حس بیداری شبنم را باور كرد

 

میشه از وحشت یك جرعه ی خاك

 

به سرمستی یك رود گذر كرد

 

وسپرد پنجره را

 

كه دگر بسته نماند

 

گویی از پشت حصار یك عشق

 

عاشقی خسته دلی گم كرده

 

پشت این پنجره شاید دلی منتظر است

 

میشه از زمزمه سبز سحر جاری شد

 

و نشاطی بخشید

 

قفس تنهایی این دیوار گلی را ...

 

میشه ... اما ...

میشه از عشق تهی بود ...





در سراشیبی تقدیر

   نام مرا

      با نام تو تشنه کرده اند

          و رفتنت را

             بر دلم داغ نهاده اند

                دریغ

                   از دریایی که در چشمهایت نشسته است

                       بی آنکه بخواهد

                           آیینه ها را آبی ببیند

                              یادگار ردپای انتظارت آمدنت را دریاب

                                  که تکرار آبی ترین زلال ها

                                      در پیوسته ترین اشتیاق های رسیده ی ابدیت

                                           تو را تداعی می کند

                                               برو به فکر من نباش

                                                   برو به پای من نسوز

                                                       برو به فکر من نباش

                                                           من یه جوری سر میکنم

                                                               زندگی رو با سختیاش........ا

                                                                   با که درددل کنم؟

                                                                       با کسی که پرنده بود برام؟

                                                                          با کسی که اشیانه بود

                                                                             دلم به چه خوش بود

                                                                                 کاشکی  پرنده پر نداشت

 

 







پاییز را دوست دارم...

 

 

 

بخاطر غریب و بی صدا آمدنش

 

 

بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش

 

 

بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش

 

 

بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش

 

 

 بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی

 

 

بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها

 

 

بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش

 

 

 بخاطر شب های سرد و طولانی اش

 

 

بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام

 

 

بخاطر پیاده روی های شبانه ام

 

 

        بخاطر بغض های سنگین انتظار

 

 

بخاطر اشک های بی صدایم

 

 

بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام

 

 

بخاطر معصومیت کودکی ام

 

 

بخاطر نشاط نوجوانی ام

 

 

بخاطر تنهایی جوانی ام

 

 

بخاطر اولین نفس هایم

 

 

بخاطر اولین گریه هایم

 

 

بخاطر اولین خنده هایم

 

 

بخاطر دوباره متولد شدن

 

 

بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر

 

 

بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه

 

 

بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه

 

 

بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش

 

 

پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز

و من عاشقانه پاییز را دوست دارم





یك جوان یاسوجی به خاطر علاقه به «سوسانو» هنرپیشه زن سریال جومونگ و مخالفت پدرش برای ازدواج با این زن ، اقدام به خودكشی كرد. این جوان كه پس از تماشای سریال جومونگ بشدت به سوسانو علاقه‌مند شده بود و قصد ازدواج با او را داشت، هنگامی كه خانواده‌اش را از این تصمیم مطلع كرد، با مخالفت آنها روبه‌رو شد.

جوان یاسوجی از پدرش خواست تا با فروش گوسفندانش هزینه سفر وی به كشور كره و یافتن سوسانو را تامین كند و زمانی كه متوجه شد خانواده‌اش حاضر به فروش گوسفندان نیستند، با خوردن قرص اقدام به خودكشی كرد.

به دنبال این ماجرا، والدین جوان عاشق پیشه او را به بیمارستان منتقل كردند و با تلاش پزشكان، او از مرگ حتمی نجات یافت.

پدر این جوان در ارتباط با این موضوع گفت: پسرم تصور می‌كرد براحتی می‌تواند به كشور كره سفر و با هنرپیشه زن این سریال ازدواج كند و زمانی كه به وی گفتم مبلغ فروش كل گوسفندان كه تمام دارایی من است كمتر از یك میلیون تومان است، او نیز در اقدامی عجیب دست به خودكشی زد و اگر كمی دیر به بیمارستان می‌رسید،‌ به طور حتم جان خود را از دست می‌داد.

آخرین خبرها از وضعیت جسمانی جوان یاسوجی حاكی است كه حال وی رو به بهبود است و از مرگ حتمی نجات یافته است.





http://www.loo3.com/loo3/308/love%20card%20(2).gif

وقتی دل ارزش خودش را از دست بدهد و چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن نداشته باشد،وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی،وقتی دیگر هر چه دل تنگت خواسته باشد گفته باشی،وقتی دیگر دفتر و قلم هم تنهایت گذاشته باشند،وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند،وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ بکنی،وقتی احساس کنی تنهاترین هستی،چشمهایت را ببند و از ته دل بخند که با هر لبخند روحی خاموش جان میگیرد و درخت پیر جوان میشود.





ارزش یك لبخند
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی‌دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه‌المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی‌آمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری می‌جستند و مردم از او کناره‌گیری می‌کردند. قیافه زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می‌دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می‌توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می‌گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می‌نمود و مردم را از خود دور می‌کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.....





عشق شیرین من 

در كویر خلوت دلم با لبانی تشنه راه دشواری را در پیش گرفتم

می دانم كه نیاز به جرعه آبی دارم تا خود را با آن سیراب نمایم

در قلبم غوغایی است غوغای عشق تو

نگاهت برایم همچون رودخانه ایی است كه هرگز درآن ركودی نیست

می خواهم كه مرا به حال خود وا مگذاری و مرا همیشه با خود همراه سازی

بگذار تا از احساسات شیرینت لبریز شوم

بگذار تا به وسعت قلب پرمهرت دست یابم

زلالی عشقت را از من مگیر، انشای چشمت را برایم بخوان

 تا با شنیدن آن سرشار از شادی شوم

 





چه سخته در جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن

به چشم دیگران چون کوه بودن ولی در خود به ارامی شکستن





دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هوای تو را کرده.

  خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم.

  به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم.

  دوباره می خواهم به سوی تو بیایم.تو را کجا می توان دید؟

  در آواز شب اویز های عاشق؟

  در چشمان یک عاشق مضطرب؟

  در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟

  دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند،برای تو نامه بنویسم.

  و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی.

  ای کاش می توانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز
  بخوانم.

  کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم.

  می ترسم روزی نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بمانند و حرفهای ناگفته ام هرگز به
  دنیا نیایند.

  می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه ی سرود قلبم را نشنود.

  می ترسم نتوانم بنویسم وآخرین نامه ام در سکوتی محض بمیرد وتازه ترین شعرم به تو
  هدیه نشود.

  دوباره شب،دوباره طپش این دل بی قرارم.

  دوباره سایه ی حرف های تو که روی دیوار روبرو می افتد.

  دلم می خواهد همه ی دیوارها پنجره شوند و من تو را میان چشمهایم بنشانم.

  دوباره شب ،دوباره تنهایی و دوباره خودکاری که با همه ی ابر های عالم پر نمی شود.

  دوباره شب،دوباره یاد تو که این دل بی قرار را بیدار نگه داشته.

  دوباره شب،دوباره تنهایی،دوباره سکوت،دوباره من و یک دنیا خاطره...





http://asheganeh.ir/

دیـــــــــــــروز:

ســآدگی زیباتـرین رنگــــــــــ دنیـآ بود..

امـــــــــــــــروز:

ســـــــــادگی بزرگــ ترین خــــطای آدمــــــــــهآست …

=====ஜ۩۞۩ஜ=====





به خود احترام می گذارم،

یک چای داغ می ریزم،

داخل زیباترین بشقاب خانه

شیرینی می گذارم

همراه یک آهنگ دلنشین به خود می گویم

“بفرمائید، چایتان سرد نشود”

و از تمام تـنــهائـیـم لذت می برم!!

=====ஜ۩۞۩ஜ=====





 

 

 

http://asheganeh.ir/

شبـــــــیه مه شده بـــــــــودی

نه میــــــــشد در آغوشت گرفــــــت

و نه آنســـــــــــوی تو را دیـــــــد

تنـــــــــــــها میشد در تـــــو گم شد

که شـــــــدم

 

 





 

 

http://asheganeh.ir/

وقتی‌ میشکنم …….
خوب نگاهم کن ..
شاید روزی ..
به دنبال تکه‌هایم بگردی .. !!!!

♥¸.•*´¨)





http://asheganeh.ir/
زیاد خوب نباش زیاد دم دست هم نباش زیاد که خوب باشی دل آدم ها را میزنی

آدم ها این روزها عجیب به خوبی آلرژی پیدا کرده اند

زیاد که باشی زیادی میشوی





http://asheganeh.ir/
یک نفر دهــــــــان خاطره ها

را ببنــدد…

نمیخواهم بشنوم…

عذابــم میدهند…





http://asheganeh.ir/

 

غفلت کرده ای “مادر”…..

پشت یک قلب “عاشق” فرزندت آرام آرام جان میسپارد

و تو “فراموش کردن” را به او نیاموخته بودی





http://asheganeh.ir/

اینک اعتراف من:بی “کس و کار” شده ام اما هنوز مثل تو “بی همه چیز” نشده ام

هر وقت گریه میکنم سبک میشم

عجب وزنی دارند این چند قطره اشک….





http://asheganeh.ir/

رد پایت را میان برف پیدا می کنم
از برایت همچنان امروز، فردا می کنم
لشکر عشق وجنون همراه، من آورده ام
ازبرایت قطره های اشک دریا می کنم
یک نشان بی نشانه از نشانت کافی است
گر نکردم من تو را پیدا چه بلوا می کنم
من پرنده یا خزنده در پی تو میشوم
تا نیابم من تو را غوغا به دنیا  می کنم
می شوم باد صباشاید که پیدایت کنم
می وزم دور سرت عشق تو نجوا می کنم






http://asheganeh.ir/

زندگی با همه تلخیاش یه درس خوب بهم داد
اونم اینه که رفیق اونی نیست که باهاش خوشی
رفیق اونیه که بی اون داغونـی





http://asheganeh.ir/

برای تو که نه… ولی برای “مواظب خودت باش“شنیدن، تنگ شده…

برای تو که نه… ولی برای دلی که نگرانم میشد تنگ شده…

راستش ……..…
.
.
.
برای اینها که نه… دلم برای خودت تنگ شده…




http://asheganeh.ir/

دلتنگ که باشی آدم دیگری میشوی
خشن تر , عصبی تر , کلافه تر و تلخ تر …!!
و جالب تر اینکه ….
با اطراف هم کاری نداری …
همه اش را نگه میداری

و دقیقا سر همان کسی خالی میکنی که دلتنگش هستی






مداد به دست میگیرم ...
 
صفحه ی سفید كاغذ ..
 
می خواهم از تو نقشی بكشم !...
 
چشم چشم دو ابرو ...
 
تا همین جا كافی ست !...
 
می نشینم سیر..
 
نگاهـت میكنم !.
 






روزی مردی به خانه آمد و دید که دختر سه سالش قشنگترین و گرانترین کاغذ کادوی موجود در کمد او را تکه تکه کرده است.دخترک با تکه های کاغذ کادو یک جعبه ی کفش قدیمی را ناشیانه تزیین کرده بود.

مرد به خاطر این کار به دخترک پرخاش کرد و گفت که چرا بدون اجازه کاغذ کادوی به آن قشنگی را خراب کرده است.دختر کوچولو آن شب با گریه به رختخواب رفت و خوابید.

فردا صبح وقتی مرد از خواب بیدار شد و چشمهایش را باز کرد،دید دخترک بالای سرش نشسته است.مرد کمی گیج شده بود و پرسید:امروز چه خبره؟؟؟

دختر کوچولو جعبه ی تزیین شده را به طرف او گرفت و گفت : روز تولدته پدر!تولدت مبارک!

مرد تازه یادش آمد و متوجه شد دخترش آن کاغذ را برای تزیین کادوی تولد و استفاده کرده است.باشرمندگی دخترش را بوسید.جعبه را ازش گرفت و درش را باز کرد. اما در کمال تعجب دید که جعبه خالی ست.

مرد با لحن سرزنش باری رو به دخترش کرد:جعبه ی خالی که هدیه نمی شه!باید توش یه چیزی میذاشتی!

دخترک با تعجب به صورت پدرش خیره شد و گفت:اما این جعبه خالی نیست.

من دیشب هزار تا بوسه ،توش گذاشتم تا هر وقت دلت برام تنگ شد یک از اونا رو برداری و استفاده کنی.

از آن روز به بعد ، پدر همیشه آن جعبه را همراه خودش داشت و هر وقت دل تنگ دخترش میشد در آن را باز میکردد و با برداشتن یک بوسه ،آرام میگرفت.هدیه کار خودش را کرده بود.

میخوایی توهم یکی از این جعبه ها داشته باشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 





صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

به کلبه ی عشق من خوش آمدید .
نويسندگان
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 48
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 60
بازدید ماه : 59
بازدید کل : 3275
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1